بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

مث یک گاو

      


در این روزها سرد بندرعباس(نخندید بابا هوا سرد شده)،خب از اول شروع می کنیم،در این روزهای خنک بندرعباس،که معلوم نیست باران میاد یانه،یک وبلاگ دیگه زاییده شد،اما کسی که این وبلاگ را به دنیا آورده  شکم اولش نیست،در این چند ساله کلی وبلاگ پس انداخته، این روزها هم به شدت درگیر وب سایت فرهنگی هنری "اثر هنرمند" است.

والا نمی دونم انگیزه این مرتضا نیک _خان_ از راه اندازی این وبلاگ چیست،اما امیدواریم اول خدا بعد هم خودش در حفظ این صفحه کوشا باشد،مرتضا کلن خوشکل وب می نویسد و برعکس امثال من خیلی فانتزی و حساب شده به روز می کند،این دلیل موفقیتش است.

نام این وب را "مث یک گاو" گذاشته که امیدواریم چراغ این صفحه برای خوانندگانش روشن باشد.

شعری از شاملو

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته ست
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
            لب بسته
                 نفس بشکسته
در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته  از 
                                                     هر بند

یک بار دیگر برای زمین دور هم جمع می شویم.


۱.مدتی پیش مدیر وبلاگ "رادیو منا" پیشنهاد داد که همه علاقمندان به طبیعت در هرمزگان با کاشتن یک درخت و نگهداری از آن خود را در یک برنامه جهانی با نام "بکاریم برای زمین" شریک کنند.


2.حالا قرار است دوستان شنبه 10 دی ماه در پارک شهید دباغیان بندرعباس دور هم جمع شویم و در خصوص چگونگی اجرای این طرح تبادل نظر کنیم،ورود برای همه دوستداران زمین آزاد است.


3.برگزار کنندگان این برنامه در نظر دارند با مشارکت شهروندان برنامه های متنوع و مفیدی را در راستای حفظ محیط زیست برگزار کنند.قبل از این برنامه های زمین پاک برگزار می شده که می توانید در اینجا و اینجا مشاهده کنید.

حسین بن منصور حلاج


یکی از عارفان تاثیرگذرا تاریخ حسین بن منصور حلاج است،این شخصیت با زندگی عجیب و مرگ تراژیک اش جاودانه شد،حلاج را بسیار دوست دارم در این پست قسمتی از کتاب تذکره الاولیا عطار را با هم مرور می کنیم به همراه لینک صوتی این کتاب.اینجا


نقل است که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمی دهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می داریم. اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است. اشارتی کرد رخنها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمی آئی؟ گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.


پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می آورد و میگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که می رفت می خرامید. دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که بنحرگاه (محل کشتار) میروم. چون به زیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد./ویکی پدیا حلاج

پیام بهرام بیضایی در روز تولدش 73 سالگی


از شما می پُرسَم/ که اِمروز به جهان می آیید/ فردا چه پیشِ روی شماست؟/ آیا ما را تکرار می کنید/ بر جاده های تَنگ سراشیب/ و خسته به تلخی، جای دیگران را می سپرید؟/ آیا از شما یکی- یا همه- بن بَست را می بینید/ و زمان را که می گُذَرد؟/ آیا به پُشتِ سر می نگَرید/ به رَهِ سخت آمده/ و میان بُری می یابید؟/ ما خویش را نمی بخشیم/ -ما درجازَدِگان—/ ما قربانیانِ خُودیم؛/ امّا آیا فردا روزِ بهتری است؟/ از شما می پُرسَم/ که اِمروز به جهان می آیید!

همان زمان که ما در فیس بوک در حال like زدن هستیم.


خبر ازدواج 5 دختر زیر 10 سال در هرمزگان به زودی به یکی از خبرهای مهم رسانه های فارسی زبان تبدیل شد،این اتفاق ناگوار در استانی رخ داده که ما زندگی می کنیم،این یعنی که ما به عنوان شهروند نتوانستیم کار زیادی برای هم استانی هایمان انجام بدهیم.

من تا این خبر رو شنیدم خیلی زود یاد رمان "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی افتادم،تصور این که یک دختر 10 ساله به ناچار باید بازی های کودکانه احتمالی را رها کند و به فکر خانه داری باشد بسیار تلخ و تاسف بار است.

تصور این که یک قسمت از زندگی این آدم ها که نوجوانی و بازیگوشی است ناگهان گم شود،طوری که انگار اصلا وجود نداشته است،مرا عذاب می دهد.می توانم نگاه پر درد این دخترکان بیگناه را احساس کنم،وقتی که هم بازی هایشان را می بینند که به مدرسه می روند.

چه باید کرد؟ چرا آنقدر که در توان داریم برای آگاهی و آبادی استان مان انرژی نمی گذاریم؟ فقط خواهشمندم در پاسخ ننویسید،فلان دولت و فلان مسئول فلان حکومت.ببینیم خودمان چه کاری از دستمان بر می آید.


به قول حلاج:

در شب تاریک

اگر که نتوانی شوی خورشید
لااقل مهتابی باش!
و اگر نتوانی شوی مهتاب
لااقل آن کرمک شب تاب باش