بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

بیضایی سال 56 چنین گفت:


مرا معرفی کردند به عنوان سازنده دو فیلم و احتمالا نویسنده یا کارگردان چند تا نمایشنامه. اما باید گفته شود که اغلب ما کارهای نکرده‌مان بیشتر از کارهای کرده‌مان است. زندگینامۀ واقعی ما آنست. زمانی قرار بود متخصص در سینما بشویم یا تئا‌تر یا هر جور نوشتنی. و حالا فکر می‌کنم متخصص چیز دیگری هستیم؛ کارهای ناتمام. فیلمنامه‌های فیلم نشده، نمایشنامه‌های به نمایش درنیامده، نوشته‌های در غبار مانده. فکرهایی که در ما شروع می‌شوند و پس از مدتی همین دور و برمان می‌میرند. این در مورد تئا‌تر یا سینما بیشتر از آن جهت مهم است که تئا‌تر یا سینما علاوه بر متن، زندگی مطلقا دیگری در رابطه با گروه اجرا دارد. احتمالا کار نوشته با یکجا سر و کار دارد، با گروهی که می‌خوانند، تصمیم می‌گیرند، توصیه می‌کنند، تخفیف می‌خواهند و غیره. کار سینما و تئا‌تر کمی بیشتر از این است. در مورد تئا‌تر مثلا ـ اگر عده‌ای جمع شدند، اگر افق‌ها یکی بود، اگر مسائل مالی حل شد، اگر منابع مالی اصلا پیدا شد، اگر تالاری یافتید، و اگر تمرینی سر گرفت، آن وقت تازه اجازه‌های جداگانه می‌خواهید؛ برای جمع شدنتان و برای نمایشی که تمرین می‌کنید. ناگهان عدۀ تازه‌ای در فضا ظاهر می‌شوند، همین طوری که نیست، عده‌ای لَله و قیم و بزرگ‌تر پیدا می‌کنید که صلاحیت شما را باید بسنجند، و شما را به خودشان وابسته کنند، و برایتان برنامه‌ریزی کنند، و شما باید زیر بیرقشان بروید، و اگر نروید قضیه منتفی است و اگر آمدیم و شما همه این خفت‌ها را قبول کردید هنوز کارتان تمام نیست. شغلی که پیش گرفته‌اید برپای خود نیست، قرار نیست شما از محصول کارتان زندگی کنید، مخصوصا اگر قدمی هم از تماشاگرتان جلو‌تر باشید، و مخصوصا که پیش از این ترتیب ذائقه تماشاگر داده شده .

بنابراین ـ بله ـ قوانین عرضه و تقاضای فرهنگی نیست که مداومت شما را در شغل ضمانت می‌کند. نه، قوانین بردباری و سلوک و سکوت است. همیشه خطر قطع بودجه‌تان هست. یعنی چیزی که باعث می‌شود خودتان را خودتان مواظب باشید و همۀ بقیۀ گروه شما را، و شما همه بقیۀ گروه را. به اینجا که می‌رسد، گاهی ول می‌کنید و می‌روید معاملات ملکی می‌شوید یا دلال پیکان، یعنی مشاغل مجاز شریف و آدم موفقی می‌شوید یا اصلا آدم می‌شوید ولی اگر ول نکردید و بالاخره تمرین نمایشی را شروع کردید آن وقت کلی مصلحت هست و مصالح و سایر مشتقاتش که آن وسط گم می‌شوید، و کار آن وسط شروع می‌کند هی کوچک شدن، و تدریجا کمرنگ شدن، مسخ شدن، محو و ناپدید شدن. و سر آخر از خودتان می‌پرسید که آیا این‌‌ همان کاری است که من می‌خواستم؟ و می‌پرسید اصلا چرا باید دست به کاری زد؟ ـ شما از یک دستگاه نظارت مستقیم صحبت می‌کنید. من راجع به آن حرفی ندارم. من از گروه‌های نامرئی نظارت صحبت می‌کنم، که همه جا هستند، و بسیار خطرناکترند. به این دلیل که چهرۀ مشخص قابل باز شناختنی ندارند. شما در مورد دستگاه نظارت می‌دانید با کی و با چی طرفید، و در این مورد نمی‌دانید. این یک نیروی جاری ناپیداست که هر لحظه از هر جا بخواهد سر در می‌آورد. این یک ستم است که هر لحظه به شکلی ظاهر می‌شود. گاهی یک تهدید اقتصادی است، گاهی یک نفوذ محلی، گاهی یک مدیر اداره است، و گاهی پیر دختری طرفدار تقوای بانوان. هر کس می‌تواند جلوی کار شما را بگیرد. وانمود کردن اینکه ما نمایندۀ مردم هستیم و آنها جریحه‌دار شده‌اند آنقدر باب روز است که هر کس می‌تواند با مخفی شدن پشت این نقاب و جانبداری مصلحتی از مردم کارتان را تخطئه کند. نمایشی را که شروع کرده بودید دور بریزید؛ نمایش واقعی این است، و بازیگران واقعی اینها هستند.    

چند سال پیش گذرم افتاده بود به سنندج. آنجا دو گروه تئاتری بود هر دو در مرز انحلال. پرسیدم چرا؟ معلوم شد چند نمایش پشت سر هم، تمرین‌هایشان در اولین شب اجرا توقیف شده. این یعنی حاصل یک سال و اندی کوشش بدون چشمداشت. آن هم نمایشنامه‌هایی که همه بر طبق قوانین نظارت تهران اجازه داشت و بار‌ها اجرا شده بود. می‌دانید دقیقا معنی‌اش چیست؟ از هم پاشیدن یک گروه انسانی همفکر که جنایت نمی‌کند، قاچاق نمی‌کند، دزدی نمی‌کند، و تئا‌تر کار می‌کند. دست همه باز است و دست آنها بسته. آخرین نمایش یکی از دو گروه که سه روز قبل جلوگیری شده بود «بام‌ها و زیر بام‌ها» بود، آن هم توسط تنها کسی که باید حامی‌شان می‌بود، یعنی رییس فرهنگ و هنر. من از رئیس پرسیدم چرا؟ و او گفت درست است که این نوشته در همه جا اجرا شده و اجازه دارد، ولی می‌دانید، سنندج به نظر من دارای موقعیت خاصی است (همه روسا راجع به شهر خودشان همین را می‌گویند) و اجرایش اینجا درست نیست. چرا، چطور؟ گفت چون در این نوشته به همسایۀ شمالی بد گفته شده، و دولت ما الان در روابط حسنه با همسایۀ شمالی است، و ممکن است کدورت سیاسی ایجاد شود. من جلوی خنده‌ام را گرفتم. مرد عزیز، کسانی که در این نمایشنامه بهشان بد گفته شده روس‌های تزاری‌اند، نه دولت فعلی. از طرفی مدت‌ها نمایشنامه‌ها توقیف می‌شد که چرا صحبت از همسایه شمالی دوستانه است، از کی به خاطر بدگویی به همسایۀ شمالی نمایشنامه‌ها توقیف می‌شوند؟ رئیس جواب درستی نداد، از موقعیت خودش، از موقعیت خاص خودش حرف زد، از موقعیت خاص همه چیز در همه جا. و اجازه نداد. آن گروه از هم پاشید، و این یکی از صد‌ها گروه تئا‌تر است که در سال‌های اخیر از هم پاشیده. من در تمام شهرستان‌ها شاهد از هم پاشیدن گروه‌های جوان تئا‌تر بوده‌ام که کسی به خاطر حفظ موقعیت خاص خودش آنها را ویران می‌کرد.

می‌دانید، گروه بر اساس یک جور تشنگی به وجود می‌آید. تشنگی کاری مشترک کردن. چیزی را دسته‌جمعی به وجود آوردن. آن هم در شهرستان، که از حوالی غروب شهر شروع می‌کند به آدم را خوردن. چون هیچ چیز نیست، نه فیلم، نه تئا‌تر، نه جای بحث و جدال، نه هیچ تفریح ارزان شرافتمندانه‌ای، بیشتر می‌روند مشروب می‌خورند، یا به انواع دود نزدیک می‌شوند، و آنها که حادثه‌جوترند یا محتاج‌تر قاچاق می‌کنند و تیرباران می‌شوند. این وسط شما جوان شهرستانی را دارید، که احتمالا تا غروب کتاب خوانده یا اداره رفته یا درس خوانده یا درس داده، و حالا می‌خواهد از قالب خودش بیرون بیاید. با جمع دیگری در هم بیامیزد. خوانده‌ها را به کار بگیرد، جایی خودش را مصرف کند، چیزی به وجود بیاورد، سهم خودش را به جامعه بپردازد، او فکر می‌کند که می‌شود قاچاقچی نشد. یا لازم نیست که حتما او به خصوص قاچاقچی بشود، چون می‌تواند مثلا کار تئا‌تر بکند، کار فرهنگ، کار خلاقۀ فکری، در فضایی که این همه خالی از خلاقیت و فکر است. او به جمعی می‌پیوندد با همین اندیشه. و آنهایی می‌خواهند سهمشان را با کار فرهنگی به جامعه بپردازند. و آن وقت است که محیط مقاومت می‌کند، محیط می‌کوبد، محیطی که در آن هر کس دارد میخ صندلی خودش را محکم می‌کند. روسا نمی‌خواهند سر به تن تئا‌تر باشد. چرا باید سری را که درد نمی‌کند دستمال بست؟ سابقه‌ای به وجود آمده که هر کار فرهنگی خود به خود خطرناک است. چرا باید خود را به خطر انداخت؟ روسا و محترمین شکار می‌روند، دوره‌های بازی دارند، در جلساتی که تعدادش از تعداد روزهای سال بیشتر است شرکت می‌کنند، و همینطور در چراغانی‌ها. چرا باید همپالگی‌ها را از خود دلگیر کرد؟ و اینجاست که شما سانسورهای دیگری در کنار سانسور اصلی دارید، که به‌‌ همان اندازۀ اصلی است. شوخی است که خیال می‌کنید اجازۀ کتبی اجرای اثری را گرفته‌اید، هر ساز مخالفی اعتبارش از اجازۀ رسمی شما بیشتر است. هر وقت لازم باشد پایین می‌کشندتان، بدون اینکه حتی دلیلش را بگویند: نمایش شما یک دکتر دارد، و آقایان نظام پزشکی مکدر شده‌اند. در نمایشتان پاسبانی هست، و در شهربانی خوششان نیامده. نمایش شما یک مهندس دارد، و در ترابری دلگیر شده‌اند، در نمایش شما زنی فداکاری نمی‌کند، و جمعیت نسوان ابرو درهم کشیده‌اند، هر صنفی می‌تواند جلوی کار شما را با شکایتی یا گله‌ای بگیرد، البته غیر از جاهل‌ها و فواحش که صنفی ندارند. پس سانسور فقط آن قشر مرئی ظاهر نیست، همۀ دیگران هم شما را سانسور می‌کنند. و مهم است که همۀ ما زیر اسم واقعیت این کار را می‌کنیم.

احتمالا واقعیت کلمه‌ای است که همه به کار می‌بریم. سکه‌ای است که همه خرج می‌کنیم. ولی منظورمان از واقعیت واقعا واقعیت نیست، بلکه مصلحت است. واقعا نمی‌خواهیم کسی همه واقعیت را بگوید، آن قسمت از واقعیت را می‌خواهیم که فعلا صلاح است. به تعابیر مختلف؛ موثر است، یا سازنده است، یا امیدوارکننده است، یا پویاست، یا متعهد است، یا ما خوش داریم، و دست آخر ممکن است اصلا ربطی هم به واقعیت نداشته باشد. یکی از مثال‌های عمده در این زمینه تاریخ ایران است. می‌دانید که نمی‌توانید نمایشی بدهید که در آن واقعیت را در مورد تاریخ ایران بگویید؟ چون بلافاصله با‌‌ همان اسلحه واقعیت، یعنی تعبیری که دستگاه دیگری از واقعیت دارد، نمایشتان متوقف خواهد شد. موضوع این است که طی سال‌ها به ما گفته شده که تاریخی درخشان داشته‌ایم، ملتی غیور بوده‌ایم، گفته شده که عالی و دانی همدیگر را دوست داشته‌ایم، گفته شده که با هم برادر بوده‌ایم و خیلی چیزهای دیگر. در واقعیت ولی تاریخ ـ اندکی به عکس ـ نشان می‌دهد که ما در برابر همۀ حمله‌ها کم و بیش یکدیگر را تنها‌‌ رها کرده‌ایم. تاریخ در تمام طول نوشته‌ها و اسناد مختلفش نشان می‌دهد که ما در تمام قرون مالیات داده‌ایم، در طول تمام قرون در بد‌ترین شرایط کار کرده‌ایم و سهم داده‌ایم تا یک بیت‌المال به وجود آمده که درست موقعی که به ما حمله شده اولین امیر آن را برداشته و در رفته و ما را در برابر مهاجم تنها گذاشته. تاریخ در موقع حملۀ مغول این را نشان می‌دهد، در حملۀ غوریان هم، در حملۀ تیمور هم، و در حملۀ اعراب، و همینطور حتی حملۀ افغان‌ها که کوچک بودند و جزئی از ما بودند، در همۀ این موارد نشان می‌دهد که ما چگونه دسته دسته یکدیگر را در برابر دشمن تنها گذاشته‌ایم. احتمالا این واقعیتی است که شما نباید بگویید چون از دید مراجع رسمی مصلحت نیست، و متقابلا به عنوان عکس‌العمل مراجع رسمی تاریخ دیگری ساخته می‌شود همانقدر غیرواقعی و همانقدر مصلحتی، که در آن مردمان قربانی، آنها که عمرشان در گرو آب و محصول می‌گذشته، و از حداقل دانش معمول حتی محروم بوده‌اند، همه عالم علم‌الاجتماع و آگاه به نقش تاریخی خود معرفی می‌شوند، و به انتخاب‌های فلسفی و سخن‌پراکنی در مورد تعهد دست می‌زنند.

خب، بالاخره کی برای ما واقعیت این تاریخ را توضیح می‌دهد؟ مسوولیت چیزی نیست که هر وقت صرفه ایجاب کرد به کار ببریمش. مسوولیت قبل از هر چیز نوعی دوباره و از نو خود را شناختن است، و با خود صریح و راست بودن. وقتی من به تاریخی تکیه دارم که فقط با واسطه راجع به آن می‌دانم احتمالا ممکن است خودم را آدم دیگری فرض کنم غیر از آنکه واقعا هستم. واقعیت‌پردازی مصلحتی یک آدم، فرضی می‌سازد که من از آن بسیار کم دارم. ضعف‌های من ولی واقعی است، و من برای مقابله با جهان به ضعف و قدرتم هر دو مسلحم. هیچ چیز مرا برای من روشن نخواهد کرد جز یک بار این تاریخ را بی‌واسطه خواندن. بهتر است بدانم واقعا کجا ایستاده‌ام تا اعتماد کنم که جای محکمی ایستاده‌ام و نایستاده باشم. هیچ سلاحی جز حقیقت به کار من نخواهد آمد. و در قبال این چه دارم جز مقداری فرمایشات، مقداری تعارفات و افتخارنامه‌ها؛ متاسفانه دعایی که کورش یا داریوش ـ یادم نیست کدام یکی ـ زمانی کردند اینجا اتفاق نیفتاد. گفت خداوند سرزمین مرا از خشکسالیو دروغنگه دارد. متاسفانه این نشد؛ ما دچار خشکسالی هستیم، و دچار دروغ. وقتی واقعیت از طرفی مسخ شد، جماعت دیگر هم به طور عکس‌العمل از طرف دیگر آن را مسخ می‌کند. و صورت جدید باز واقعیت نیست. اگر تاریخ مطالعه شده بود باید این تجربه را به زمان حاضر می‌داد که جلوگیری به کلی چیزی را نخواهد کشت؛ برای مدت کوتاهی آن را تغییر شکل خواهد داد، ولی به کلی از میان نخواهد برد. آن را تبدیل خواهد کرد به هنری غیرمستقیم، گره خورده، یا هر کمپلکسه. چیزی که از هر جا جلویش گرفته شود به صورت دیگری از جای دیگر ظاهر می‌شود.

در موضوع سینما و تئا‌تر جلوگیری فقط از راه‌های رسمی نیست، می‌توان از مجراهای سرمایه فشار آورد. می‌دانید که برای فیلم و تئا‌تر سرمایه لازم است، مجبورید نگاتیو بخرید، لابراتوار بروید، بازیگر جمع کنید، دوربین داشته باشید. این قلمی در جیب من نیست، و آن کاغذ در بقالی سر کوچه نیست. مجبورید جایی کار را نمایش بدهید، و تازه متوجه می‌شوید که تالارهای نمایشی منحصرا برای نمایش نیست. وسیله‌ای است در دست مدیرانش برای توسعه بخشیدن به روابط شخصی. تهیه‌کنندگان شما، کسانی که شما را از عقاید خود می‌گذرانند، همه متذکر نظارت عالیه هستند، و با توجه به قوانین تولید و توزیع توصیه می‌کنند توقعات آنها را بسازید. و وقتی از لابه‌لای همه اینها گذشتید، هنوز و هر روز با خطر تعطیل روبرو هستید، در‌‌ همان حال که می‌دانید که افق کار بعدی بسیار دور است، می‌دانید که تضمینی برای کار بعدی نیست، و مداومت که شرط پیشرفت است منتفی است و ای بسا که این آخرین کارتان باشد، پس یک اشکال اساسی جدید پیدا می‌کنید؛ نا به خود هر چه که دارید ـ هر حرف و فکری را، چه لازم و چه غیرلازم ـ در آخرین کارتان می‌ریزید، و در نتیجه عملا کارتان پیچیده می‌شود و از مسیر و مدار و ساختمان خود خارج می‌شود. و هنر تئا‌تر و سینمای حاضر ـ به رغم حضور قاطعش ـ چنین هنری است؛ هنر کمپلکسه. هنری که در آن هیچ سازنده‌ای آن تداوم را نداشته و آن تضمین را که بی‌دغدغه زبان هنرش را پیدا کند، و در چنین شرایطی از طرف دیگر مقهور توقعات تماشاگران بوده است که جبران کمبودهای دیگر اجتماعی را هم از آن توقع دارند؛ در حد یک بلندگو. بله، احتمالا برای ما هم کافی نیست که سازنده فقط واقعیت را بگوید، ما هم می‌خواهیم آن بخش واقعیت را که مصلحت است بگوید؛ آن بخش را که ما تعیین می‌کنیم. عملا ما گرچه به رغم نظارت، و گرچه با منظورهای متضاد، ولی کلمات مشابهی به کار می‌بریم. و این زنگ خطری است. ما در کارمان تئا‌تر و سینما، گاهی دیده‌ایم که دستگاه نظارت و منتقدان متعهد بی‌خبر از هم با هم همصدا شده‌اند در کوباندن آثاری که از آن طعم تلخ واقعیت، و نه مصلحت، احساس می‌شد. ما هیچ وقت نمی‌توانیم بدانیم که در شرایطی دیگر این سازندگان چه می‌کردند، ولی واروی قضیه را می‌دانیم که برای تئا‌تر و سینمای بهتر تماشاگران بهتر لازم است و بیشتر. و همچنین فضایی که در آن مکالمۀ آزاد وجود داشته باشد، و هر عقیده بلندگوی خود را داشته باشد، تا تماشاگر مجبور نباشد وظیفه‌های هر وسیلۀ غایب را مثلا از تئا‌تر یا سینما بخواهد؛ برای نمونه وظیفۀ سرمقاله را، یا مجادلۀ نظری در راه‌حل‌های اجتماعی را، یا شعار را. عده‌ای که اینجاست کافی نیست، و تماشاگران بیشتر پای تلویزیون‌ها برنامه‌های تدارک شده را می‌بینند. آن جریان فکری که موفق شده این نسل را به صورت دلال، واسطه، شومن، و بساز و بفروش در بیاورد، برای سالیان امکان یک فضای طبیعی ایجاد فرهنگ را عقب انداخت. گفتم فضای طبیعی، یعنی بی‌قید و شرط، بی‌تحمیل از هر جانب، فضایی که ما دیگر تصوری از آن نداریم .

امروزه تئا‌تر بودن تئا‌تر و سینما بودن سینما دیگر برای کسی قابل فهم نیست، و اینها به ضرب موضوع‌های به نظر من فرعی توجیه می‌شوند. کسی خاصیتی در فرهنگ نمی‌بینید جز اینکه حامل پیامی باشد. چه خاصیتی در تئا‌تر و سینما جز اینکه حامل پیغام اجتماعی و سیاسی باشد؟ و البته پیغام اجتماعی و سیاسی چیزی است که در آن بسیار می‌شود تقلب کرد: می‌شود با ساختن فیلم درباره وضع کارگران میلیارد‌ها به جیب زد، می‌شود از مسوولیت دکان ساخت. می‌توان با زندگی کشاورزان بار خود را بست، و می‌شود با تصویر گرسنگان درآمد هنگفت بهم زد. همچنان که شاهد بوده‌ایم. امروزه برای موفقیت در تئا‌تر و سینما فرمول‌های معلومی هست. نبض جماعت را می‌توان شمرد، و آنچه را که توقع دارد کم و پیش به او داد. و اگر کسی هست که از این نقطه ضعف استفاده نمی‌کند معنی‌اش احتمالا این است که کمتر متقلب است. ولی مهم است که بیشتر تماشاگران علاقه‌مندند که فریب داده شوند. و این راه را برای خلق طبیعی می‌بندد. اکثریت خواهان زبان مستقیم و ارتباط فوری است، بدون حوصلۀ هیچ جهش یا تجربۀ واقعا هنرمندانه یا تفکر عمیق‌تر. و می‌خواهد بدین ترتیب جاهای خالی دیگر را پر کند. و جماعت بدین ترتیب با توقع حاد خود سازنده را تعیین می‌کند. این، و طرف مقابلش هر دو نادرست است. آنچه را که دستگاه دولت و دستگاه نظارت تعیین می‌کند، و آنچه را که ما به عنوان عکس‌العمل تعیین می‌کنیم. درست نیست که بخواهیم نویسنده یا سازنده آنچه را که ما می‌خواهیم بگوید درست این است که بگذاریم نویسنده آنچه را که خود فکر می‌کند بگوید، و ما هم جداگانه فضایی را به وجود بیاوریم که بتوانیم در آن آنچه را که فکر می‌کنیم به زبان بیاوریم. شما نخواهید که هنرمند پشت سر گروه و قافله بیاید. او احتمالا قرار است که جلو‌تر باشد. او قرار است نیازهایی را بگوید که جمع نمی‌داند احتیاج دارد. کافی نیست که نویسنده چیزی بگوید که ما می‌خواستیم، او باید چیزی بیشتر از آنچه بگوید که ما می‌خواستیم. او باید چیزهایی را بگوید که ما نمی‌دانیم و می‌خواهیم. در کنار هر جهاد، یک جهاد فکری و فرهنگی هم لازم است. من خیال می‌کنم روزگاری که در آن دستگاه دولت از طرفی، و جماعت با فرهنگ از طرف دیگر، به یکسان سازنده را محدود می‌کنند بد روزگاری است. من خیال می‌کنم اگر این خانه‌تکانی باید رخ بدهد، مقداری از آن هم باید این طرف در ما اتفاق بیفتد. باید توجه کنیم که کلمه‌ها، معیار‌ها، و دایرۀ لغاتی که به کار می‌بریم بسیار فرسوده و تهی شده‌اند، از بس هر کسی با مصرف آنها صرفۀ خود را برده. کلمه‌هایی که از دستگاه‌های دولتی تا روشنفکر معاصر همینطور هم یکسان به کار می‌برند. به من حق بدهید که نسبت به این کلمه‌ها مشکوک باشم. اگر قرار باشد دستگاه دولت مسوولیت بگوید و ما هم بگوییم، من به این مسوولیت مشکوکم، اگر قرار است او دربارۀ آزادی بگوید و ما هم، من به این آزادی مشکوکم .{ سخنرانی در شب های شعر گوته 1356}

یونسکو و مصاحبه با خودش


وقتی با خودش مصاحبه کرد!

 اوژن یونسکو

در نظر من نویسنده آدم متعهدی نیست. او کسی است که برای خودش می‌نویسد یا دست کم می‌اندیشد که دارد برای خودش می‌نویسد. من تلاش می‌کردم بنویسم تا خودم را کشف کنم و همین طور دیگران را.

از من پرسیده‌اند چه عواملی مرا وادار به نوشتن کرد، می‌گویم نتوانسته‌ام به درستی پاسخی به این سؤال بدهم. اما وقتی ده سالم بود با ادبیات آشنا شدم، روزی که آموزگار مدرسه‌ام از من خواست انشایی یا موضوعی که مطابق میلم باشد بنویسم. باری نخستین بار کشف کردم که نوشتن چه لذتی دارد و بار دیگر ادبیات را با خواندن قطعه ساده‌ای از گوستاو فلوبر درک کردم. آخر فلوبر نویسنده‌ای است بنام که سبک معتبری دارد. من با خواندن آثار او با ادبیات بیشتر آشنا شدم و به این نتیجه رسیدم که خود ادبیات اهمیت چندانی ندارد و قصه‌گویی کار مهمی نیست، بلکه شیوه بیان است که در ادبیات از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. به همین دلیل از دوازده سالگی خواندن کتابهای پلیسی ویژه کودکان را رها کردم و بعد شروع به نوشتن کردم. اما انگیزة من در نوشتن چه بوده؟ باید بگویم از نوشتن لذت می‌بردم و چون نویسنده تئاتر به دنیا آمده‌ام، این استعداد ذاتی من بوده است. باید بدانید که هر انسانی در زمینه‌ای استعداد فوق‌العاده دارد و من در جست‌وجوی خود و جوهر درون خودم بودم. زبان من زبان ادبیات و زبان تئاتر است. همین که می‌کوشم تفسیری درباره نوشته‌هایم بنویسم، به نظرم می‌آید که می‌خواهم خودم را به زبانی غریبه نشان بدهم. زبانی که به درستی آن را نمی‌شناسم.

از من می‌پرسندتئاتر آیا مفهومی دارد یا نه؟ می‌گویم تئاتر سیستم و شیوه بیان است. در حقیقت قبلاً داستان و مقاله و رساله می‌نوشتم، اما افکار ناراحت‌کننده‌ای در آنها وجود داشت. تناقضات بسیاری در آنها به چشم می‌خورد. راستش افکار متناقضی داشتم. می‌خواستم کشفهای ضد و نقیضی از حقیقت را بیاموزم، چرا که من و دیگران امیال ضد و نقیض پراکنده‌ای در ذهن خود داریم. از این رو فکر کردم که به تصویر کشیدن این تضادها فقط در تئاتر امکان دارد. آخر شخصیتهای گونه‌گون و متفاوتی در صحنه ظاهر می‌شوند که با هم حرف می‌زنند. این تناقضات را قهرمانان بازی شکل می‌دهند و تئاتر در نظر من خالص‌ترین بیانی است که می‌تواند بازیهای پیچیده درونمان را به تصویر بکشد. تئاتر آسان‌ترین وسیله بیان من است. فکر می کنم راه پرهیز از تناقض‌گویی شخصی خودم را پیدا کرده‌ام. در حقیقت راهی یافته‌ام که می‌توانم آزادانه به تشریح و بیان تناقضات خود بپردازم.

 اوژن یونسکو

می‌پرسند آیا تئاتر یک وسیلة بیانی نیست؟ این تئاتر نیست که به من امکان می‌دهد تا تناقضات را بی‌آنکه ناگزیر باشم از آنها نتیجه‌گیری کنم، بازگویم؟ دقیقاً همین طور است. من نمی‌توانم پیام بدهم و نمی‌توانم راه حلی پیشنهاد کنم. اگر انسان بخواهد راه حل هایی قطعی ارائه کند، در حقیقت به افراد شعار می‌دهد. شعار جای حقیقت را می‌گیرد.

می‌گویند در نمایشنامه کرگدن برانژه برایم چه مفهومی دارد؟ می‌گویند بر این باورم که برانژه خودم هستم.بله، من همان قدر برانژه هستم که فلوبر مادام بواری! وقتی فکر می‌کنم همة مردم کرگدن هستند، پس چرا من نباشم. همه می‌گویند دیگران کرگدن هستند، در این صورت من هم می‌گویم کرگدن دیگران‌اند!

می‌گویند من یک سیستم بیانی دارم، پس چرا راه حلهایی پیشنهاد نمی‌کنم؟شاید منظورم را بد بیان کرده‌ام. شاید می‌خواهم بگویم تئاتر وسیلة بیان است. اگر کلمة سیستم را به کار می‌گیرم، می‌خواهم از تکرار کلمه زبان پرهیز کنم.

می‌گویندمن در تئاتر ضد و نقیض حرف زده‌ام و منظورم از «ضد نمایش» چیست؟ وقتی نمایشنامه آوازه‌خوان طاس را نوشتم فکر نمی‌کردم بتوانم یک نمایشنامه تئاتری بنویسم و به همین دلیل نامش را «ضد نمایش» گذاشتم. آخر دنیا پر از تناقضات، تأییدات، ترکیبات و نفی و انکار است. من هم دنیای کوچکی در این دنیای بزرگم. پس من هم این تناقضات جهانی را منعکس می‌کنم.

یادم هست در پاریس بین سالهای 1950 و 1955، چند نفری بودیم که نمایشنامه‌های «ضد نمایش» می‌نوشتیم. مثلاً بکت نمایشنامه در انتظار گودو را در حدود 1953 نوشت. من هم بی‌آنکه با او آشنایی قبلی داشته باشم، نمایشنامه صندلیها را نوشتم که همان موضوع نمایشنامه بکت را بسط می‌داد و تکمیل می‌کرد. یعنی نمایشنامه من می‌توانست عنوان در انتظار گودو را داشته باشد. اما چرا اینها «ضد نمایش» بودند؟ چون نمایشنامه‌های ما ساختار نمایشنامه‌های متداول گذشته را نداشتند. بکت حتی از من قاطع‌تر و سخت‌گیرتر بود.

 اوژن یونسکو

می‌گویند من ده سال به نوشتن نمایشنامه‌های پوچی مشغول بوده‌ام، ولی نمایشنامه کرگدن با دیگر آثارم تفاوت دارد. آیا کرگدن یک نوع تئاتر پوچی با بیانی دیگر است و یا واقعاً تئاتری متعهد است؟ به من نگویید که تئاتر پوچی نوشته‌ام، این فرضیه منتقدان است، به ویژه فرضیه یک منتقد انگلیسی به نام مارتین اسلین، اما کسی آگاهانه نمایشنامه یا ادبیات پوچی نمی‌نویسد. اگر من یک نویسنده پوچی با افکار و عقاید پوچی باشم؛ هرگز متوجه نمی‌شوم. چون کسی که بخواهد بداند پوچی چیست؛ باید دقیقاً از طریق فلسفه به مفهوم غیر پوچی پی برده باشد، بله، من تئاتر پوچی نوشته‌ام. مثلاً کرگدن و شاه می‌میرد را می‌توانید تئاتر پوچی بدانید این پوچی که ما در جهان شاهد آن هستیم تظاهر کمبود و ناتوانی و محدود بودن ادراک ماست.

می‌پرسند آیا می‌توان درباره تئاتر لفظ متعهد یا غیر متعهد را به کار برد؟ و اصولاً نظرم درباره تئاتر متعهد چیست؟البته آنچه برایم مهم است، این است که متعهدنویسان بخواهند من تئاتر غیر متعهد و یا به مفهومی دیگر «تئاتر آزاد» ننویسم، چرا که ادبیات متعهد یا انسان متعهد که تعهد خودآگاه یا ناخودآگاه پذیرفته است، دیگر انسان آزادی نیست. از طرفی بیشتر نویسندگان تئاترنویس خواسته‌اند افکارشان را درباره دنیا، به دنیا اعلان کنند و نشان‌دهندة راههای درستکاری باشند. به معنای دیگر خواسته‌اند تبلیغ کنند. نویسندگان بزرگ آنهایی هستند که موفق به تبلیغ نشده‌اند و یا اگر شده‌اند، در اصل عمل دیگری انجام داده‌اند؛ عملی مهم‌تر از افکارشان، عملی جاودانه. آنچه در یک اثر یا یک نمایشنامه جالب توجه و هیجان‌آور است، زنده بودن اثر است. البته نویسندگان بزرگ کسانی هستند که خواسته‌اند تبلیغ کنند اما برداشت دیگری از تبلیغشان شده است. آنها خواسته‌اند با تبلیغ برای مردم راهی پیدا کنند و به آنها جهت فکری ویژه‌ای بدهند و افکاری را القاء کنند و اما این افکار و ایدئولوژیها کهنه می‌شوند. می‌پرسند آیا بر این باور هستم که در دنیا خوشبختی هم وجود دارد؟ و آیا خود من آدم خوشبختی هستم یا نه و در مقام یک نویسنده مسئولیتی برای خوشبختی انسانها بر عهده می‌گیرم یا نه؟در پاسخ می‌گویم که ما در بدبختی زندگی می‌کنیم، چرا که دنیا لبریز از بدبختی و تراژدی است. اما ما می‌توانیم خوشبخت باشیم و یا دست کم گهگاه. خوشبختم که با آدمها ارتباط برقرار کرده‌ام، در حالی که می‌گویند «تئاتر من، تئاتر نداشتن ارتباط» است.

 اوژن یونسکو

می‌پرسند اگر زمان یک واقعیت قراردادی است و بر مبنای عقل قرار ندارد مثل نمایشنامه آوازه‌خوان طاس که در آن آونگی چند بار می‌کوبد و می‌زند، این ضربه‌ها چه چیز را می‌خواهند بازگو کنند. اگر ارتباط بشر با قراردادها قطع شود، آیا انسان با پشت پا زدن به این عادات گمراه‌تر نخواهد شد؟ اگر من ساعتی را در این نمایشنامه گذاشته‌ام که آونگش ضربه‌های بی‌قاعده‌ای می‌زند، در حقیقت دامی است تا مردم تصور کنند من فلسفه به خصوصی روی زمان دارم. بازی کردن یکی از بزرگ‌ترین لذتها و خوشبختیهای زندگی است و حتی بدبختیها یأسها و نومیدیهای خودم و دیگران بهانه‌ای است در دست من برای نوشتن نمایشنامه.

می‌پرسند آیا گذشته از حال برای من اهمیت بیشتری دارد؟ در نظر داشته باشید که زمان حال امتداد زمان گذشته است و انسان نمی‌تواند زمان حال را بدون شناخت زمان گذشته بشناسد. انسان بدون فرهنگ و بدون شناخت گذشته هیچ کاری نمی‌تواند برای زمان حال انجام دهد.

می‌پرسند شخصیتهای بازی من با هم حرف می‌زنند و نخستین کلماتی که در یاد دارند به یکدیگر می‌گویند. مثل نمایشنامه آوازه‌خوان طاس اما این کلمات و جملات مفهومی را القاء نمی‌کنند. آیا مقصود من طنز است؟ اگر این نمایشنامه شما را می‌خنداند طنز است و اگر نمی‌خنداند طنز ناموفقی است؛ چرا که قصد من طنزگویی است و هیچ چیز برخورنده‌‌تر از پی بردن ناموفق بودن نیست.

در آخر باید درباره خودم به اختصار بگویم:

دلهره ی من با کشف زمان آغاز شد. لحظه‌ای که پی بردم هر لذتی در نهاد خود راهی به نیستی باز می‌کند.

کمدی وحشتناک است. کمدی دردناک است. من می‌نویسم تا پاسخی به خود داده باشم، کی هستم؟ و چرا هستم؟

عادت سرپوش تیره‌رنگی است که بر روشناییهای زندگی نقاب می‌زند و این گناهی است بزرگ. ما می‌توانیم به روشناییها راه یابیم ولی این راه‌پیما کجاست؟

هنرمند از حقایق جهانی قوت می‌گیرد. هنرمند بی‌نیاز از تنها و پیوسته تنها به مرزهای ناشناخته‌ای قدم می‌گذارد که هیچ گروهی را قدرت عبور از آن نیست. گروهها در قید چارچوبهای عقاید پذیرفته‌شده گرفتارند و چون در قیدند، جهان‌بین نیستند.

 اوژن یونسکو

می‌گویند پیام من در تئاتر شکوه‌ای است از تنهایی، دردی است ناشی از بی‌ارتباطی با دیگری؛ اما من می‌گویم بشر هرگز نمی‌تواند تنها باشد و از همین ناتوانی خود در به دست آوردن «تنهایی» در رنج و عذاب است. انسانها با هم ارتباط برقرار می‌کنند، با هم حرف می‌زنند و تا حدودی یکدیگر را فهم می‌کنند. اما چگونه یکدیگر را فهم می‌کنیم؟ همه چیز عجیب است. حرف زدن، راه رفتن، آب خوردن، تلاش کردن یا فکر کردن و در اصل زیستن، اما لحظه‌ای که نفس و ذات زندگی را پذیرفتیم، دیگر هیچ چیز عجیب نیست، حتی ارتباط برقرار کردن.

شاید بتوان گفت که تئاتر بنای متحرک و زنده‌ای است که واقعیتی وحشتناک و بی‌نظیر در آن مسکن دارد.

واقعیتی که آرام‌آرام از حالتی به حالت دیگر می‌گراید تا در پایان نمایش ناگهان خشن و بی‌پروا نمود کند، تئاتر کشف یک واقعیت پنهان است. تئاتر مرحله‌ای است از غافلگیر شدن.

شکسپیر پدر تئاتر پوچی است. مگر او نیست که می‌گوید:

 «دنیا سرگذشت دیوانه‌هاست از دیدگاه یک دیوانه؟» مگر او نیست که می‌گوید: «همه چیز خشم و هیاهوست؟»

از زمانی دور شکسپیر همه چیز را گفته است. بکت می‌کوشد تا او را تکرار کند. ولی من حتی قادر به تکرار او نیستم. دیگر چه چیز می‌توان بر گفته‌های او افزود؟ من که نمی‌دانم!

ققنوس تاتر و جای پای خالی

به گزارش خبرگزاری فارس از بندرعباس، نمایش «جای پای خالی» کاری از گروه ققنوس تئاتر بندرلنگه است که متن نمایشنامه آن توسط حسین ابراهیمی نوشته شده و کارگردانی آن بر عهده امین سالاری است.

پیش از این، نمایش «جای پای خالی» در جشنواره بین‌المللی تئاتر فجر، جشنواره هایفست ارمنستان و همچنین با عنوان اجرای عمومی در کشور روسیه به روی صحنه رفته است.

این نمایش برداشتی آزاد از نمایشنامه «در انتظار گودو» نوشته ساموئل بکت است که روایتگر لحظه به آب زدن دو غواص در جریان جنگ است و خاطرات زندگی عاشقانه آن‌ها را با دریا مرور می‌کند.

در این نمایش بهنام پانیزه، محسن جعفری و راضیه سالاری ایفای نقش می‌کنند.

جای پای خالی از تاریخ 13 تا 23 مرداد راس ساعت 20 در محل پلاتو آفتاب بندرعباس به روی صحنه خواهد رفت.

ولمون کن پدر جان

این وبلاگ الان مثل خانه سالمندان شده که من پیرمرد درونم رو آوردم اینجا تحویل دادم و هر چند روز یکبار بهش سر می زنم.آه و حسرت آه و حسرت آه و حسرت.ناله ناله ناله و همه کلمات بیهوده دیگر.