بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

شعری از شاملو


پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:

ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ‌های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ می‌دانم.
پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه‌ی توفان.
انسان گفت: ــ می‌دانم می‌دانم، اما چگونه می‌توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.
تو می‌دانستی که من‌ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه‌ی عاشقی بختیار، که زرخریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من می‌گشودی تن و جانم به هزار نغمه‌ی خوش جوابگوی تو می‌شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله‌های تن‌آزردگی‌اش به ترانه‌ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه‌مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می‌گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت‌باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می‌توانستم دریابم؟
ــ می‌دانستی که من‌ات عاشقانه دوست می‌دارم (زمین به پاسخِ او گفت). می‌دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهی‌ کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادویی‌ِ تو بودم از آن پیش‌تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست‌ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله‌یی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:
ــ به‌تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری‌ خانه‌ی کوچکی.
تو را عشقِ من آن‌مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامنِ خود را از عصاره‌ی جانِ خویش نوشاکی دهد.
تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه‌ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده‌تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی‌ خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌یی می‌خواست.

 

ــ نه، که مرا گورستانی می‌خواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی‌احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‌گویی که جز بهانه‌ی تسلیمِ بی‌همتان نیست؟
آن افسونکار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت می‌گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بی‌حاصلی که منم!

 

 

شب و باران در ویرانه‌ها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه‌به‌هم‌زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش‌های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.

 

 

زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه‌ی تفریق رسیده‌ایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بی‌حاصلی‌ خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده‌ای مردانه باش!
اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
هم‌چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست‌رفته‌ی خویش می‌خزد تا بوی او را دریابد، سال‌همه‌سال به مُقامِ نخستین بازمی‌آیم با اشک‌های خاطره.
یادِ بهاران بر من فرود می‌آید بی‌آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه‌یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک‌های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
                     در خاطره‌یی گریان
                     جُستجو
                     خواهم کرد.

 

پیشنهاد خواندن یک کتاب




(انتروپی) از نظر فنی به حرکت تدریجی به سوی سکون و تعادل ترمودینامیکی گفته می شود یعنی اتلاف و سیر انرژی به سوی وضعی دایمی و پایدار که در ان هیچ واقعه شهودی رخ نمی دهد. هر سیستم مجزا انتروپی خود را افزایش می دهد تا سرانجام به سکون برسد.

 کتاب "بکت و آنتروپی" نوشته بابک توکل را خواندم و بسیار خوشم آمد؛ این کتاب نگاهی متفاوت دارد به نمایش نامه های "ساموئل بکت" که به دوستان هنرمند و به وِیژه تاتری ها پیشنهاد می کنم.

درباه کتاب+


پایان رویای خلیج فارس

نمایش "رویای خلیج فارس” کاری از گروه "جی بل" به کارگردانی سیروس کهوری نژاد در مهر ماه در فرهنگسرای طوبی بندرعباس به روی صحنه رفت؛ این اثر هنری که به شکلی پایان دوره یک کلاس آموزشی نیز محسوب می شد،نتوانست نظر مثبت هنرمندان هرمزگانی را به خود جذب کند تا آنجایی که تعداد زیادی از بازیگران اصلی خود اثر هم نسبت به اجرای نمایش بدبین بودند و به شوخی از دیگر دوستان هنرمند می خواستند که به دیدن اثر نیایند،هر چند این اتفاق برای خود من هم افتاد اما با این حال سه بار به تماشای نمایش"رویای خلیج فارس " نشستم و متوجه شدم که واقعا نصف شوخی جدی است.

این نمایش به شکل دردناکی ضعیف و سطحی بود که بیشتر مخاطب را به یاد "جنگ های شادی" می انداخت،نمایش نامه ضعیف و نبود شخصیت پردازی مناسب،کارگردانی بی نظم و پر اشتباهی که در صحنه های شلوغ نمایش بیشتر مشهود بود،طراحی صحنه ای که کاربردی نبود و به راحتی می توانست جایش را به یک عکس در آخر صحنه بدهد،نورپردازی به شدت ضعیف تا جایی که تماشگر برای دیدن چهره بازیگران در هنگام دیالوگ با مشکل روبرو می شد.

شاید همه چیز از آغاز اشتباه بود،نباید به این شکل با یک کلاس آموزشی برخورد می شد؛متاسفانه مسولین این گروه ناخواسته تخم بد و نامفیدی را در بندرعباس کاشتند که امیدوارم انجمن نمایش با تدبیر جلوی این شکل رشد بی فایده را بگیرد،هفتاد درصد بازیگران این نمایش کسانی بودند که به تازگی وارد هنر تاتر شده اند و من در پایان هر اجرا در چهره تک به تک آنها شور و هیجان خاصی را می دیدم،آنها خوشحال بودند از دست زدن تماشگران؛به خودم گفتم مبادا آنها با این تصور کار هنری را دنبال کنند که تاتر یعنی لودگی و چرت و پرت گویی روی صحنه؟ زیرا که خیلی از آنها در تمام عمرشان تاتر خوب ندیده اند.

در روز آخر اجرا سیروس کهوری نژاد با افتخار و اعتماد به نفس مثال زدنی به روی صحنه رفت و همایون امیرزاده مدیر اداره فرهنگ و هنر هرمزگان این نمایش را یک اثر فاخر معرفی کرد که به شدت موجب تعجب من شد.کهوری نژاد در پایان صحبت هایش از "حسن بلوچی" یکی از هنرمندان کم کار تاتر استان نام برد که قرار است کار بعدی این گروه را به عهده بگیرد،هر چند که من زیاد با رخ دادن این اتفاق در آینده خوشبین نیستم اما امیدوارم اگر قرار بر این شد که اثر دیگری آن هم با این همه هزینه تولید شود گروه در انتخاب نمایش نامه و کارگردانی دقت بیشتری بکند.