در شهریور لعنتی 1392 بود که خبر رسید که قرار است بنای گرد و خاص کنابخانه عمومی بندرعباس در همسایگی ساحل از بین برود،این خبر با بیانیه و هشدار تند هنرمندان روبرو شد که خوشبختانه از تخریب این مکان جلوگیری شد تا خاطره تلخ فرهنگسرای آوینی سابق تکرار نشود،حالا این روزها شاهدیم که این مکان در حال بازسازی است،اما هیچ معلوم نیست که این مکان فرهنگی قرار است چه کاربردی داشته باشد؟فقط امیدوارم مثل اسکله قدیمی شیلات تبدیل نشود به پاتوقی برای قلیان کشیدن.
هنوز غمگین هستیم از فرهنگسرای دو راهی ایسنی که تبدیل شده به سالن تمرین ورزش های رزمی.
هنرمند،شاعر،پدر غزل،مادر شعر،عمه موسیقی،شوهرخاله نقاشی،بزرگترین اثر،بهترین گیتاریست دنیا،پایتخت فرهنگ،کفش های شبرنگ،ای خفته در توهم،پرفورمنس آرت سردرگم،ای شهر بی مخاطب،ای کپی کار خسته باطل،عکاس خوابیده در ساحل.خسته نباشی.
سومین جشن عکس هرمزگان در یک شب خنک در فرهنگسرای طوبا بندرعباس به کار خود پایان داد،در یکی از روزها با تعداد از دوستان در خصوص عکس های آمده بر دیوار گپ و گفتی داشتیم و نظر من بر این بود که هنر عکاسی در هرمزگان جسور نیست و روحیه تجربه کردن ،آزمایش کردن و حتی اشتباه کردن در بین دوستان جوان دیده نمی شود،اگر چه ما در پنج سال اخیر پیشرفت هایی داشته ایم که غیر قابل انکار است اما در این مطلب می خواهم چند پرسش داشته باشیم و بعد نگاهی کنم به تک عکسی از سید علی هاشمی که در این نمایشگاه ذهن مرا مشغول کرد.چرا تنوع عکاسی در بین هنرمندان تازه وارد به این رشته در هرمزگان به شدت کم است؟ چقدر برای خلق یک اثر کار فکری انجام می گیرد؟ تا چه حد خود را ملزم می دانند که با دیگر هنرها ارتباط داشته باشند؟جریان های نوین هنری را دنبال می کنند؟ آیا به مطالعه برای پیشرفت در هنرشان معتقدند یا بیشتر به لحاظ فنی خودشان را تقویت می کنند؟
این تک عکس از سید علی هاشمی به شدت مرا به لحاظ فکری درگیر کرد، عکس پویا است و مدت ها می شود در خصوصش حرف زد،می توان این اثر را یک خواب عمیق تصور کرد،رویایی نمادین که بازگو کننده کلنجار هایی فکری خالق اثر است؛فروید معتقد است که خواب امری اتفاقی نیست و با افکار و مسایل خود آگاهانه ما پیوند دارد.چرا من مخاطب ؛این عکس را به یک خواب تشبیه می کنم؟شاید یکی از دلایلش یک دست بودن رنگ در کل اثر است.مثلن خود من یادم نمی آید که در خواب هایم رنگ های زرد قرمز آبی دیده باشم.
دلیل دیگر فضای غیر واقع گرایی است که هنرمند ساخته است و تا حدودی مثل یک کابوس است،مردی تنها و پله ای که آخرش ناپیدا است.به نوعی ترس از مرگ که از کهن تا به حال با بشر بوده در این اثر دیده می شود.من سه بار به نمایشگاه رفتم و دقایق زیادی این عکس را نگاه کردم و با خودم فکر می کردم که چرا من به دیدن این اثر می روم؟بعد متوجه شدم که با نوعی عکس درمانی روبرو شده ام.این عکس حال و روز انسان امروز است،من در واقع همین مرد دست به کمری هستم که تلاش دارد با چشمان کوچکش انتهای این پله را ببیند ولی خب قدرتش را ندارد و سوال از پس سوال برایش به وجود می آید "از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود" عکاس ما را بین خواب و بیداری نگه داشته است.در همین نمایشگاه اثر دیگری دیدم از خانم مریم عباسزاده که آن هم در واقع بسیار برایم هیجان انگیز بود و باعث شد که مدت ها به تصویر ثابتی از یک زن سیاه پوش،مشتا،ماهی های مرده و سگی سفید فکر کنم.خاصیت آثار هنری که اندیشه ما را درگیر می کند با آثاری که فقط زیبا یا جالب هستند در همین است که آثار نوع اول بعد از خارج شدن از نمایشگاه با ما به خانه،محل کار، تنهایی و استراحت گاه می آیند اما نوع دوم کم کم فراموش می شوند.
بهش گفتم تو چرا این همه کم رمق سرفه می کنی؟دلم می لرزید و همین جور که صورتم رو استرس خفیفی پر کرده بود گفت: اوهو اهو.بهش گفتم دستت رو بده به من بلند شو،نگذار دلم بریزد کف همین حیاط کوچک قدیمی.انگشت رای ش رو دوبار آروم چرخوند طوری که انگار دایره کوچکی در فضا بکشد و با چشمانش بهم فهماند که یعنی چای را شیرین کن بعد بخور.بهش گفتم مادر بزرگ تو الان هم که آرام مرده ای چطور می تونی هم زمان کنار من تو حیاطی که دیگه مال ما نیست بشینی،سرفه کنی و چای بریزی؟