داستان//مرد با کفش های سفید و شکم تقریبا چاقش به دنبال دختر لاغر رنگ پریده می دوید،تلویزیون اتاقم روشن بود و من کنترل را در دست داشتم،دخترک جیغ می زد و فرار می کرد،من پفک می خوردم،دختر به بن بست بدی رسیده بود و از دماغش خون می آمد من چراغ اتاقم را خاموش کردم.دختر رو در روی مرد تقریبا چاق کفش سفید ایستاده بود،ترس و خون در صورت دختر دیده می شد اما شکل تصویربرداری طوری بود که صورت مرد دیده نمی شد دختر نگاهی به دوربین کرد و از تلویزیون وارد اتاق من شد سریع دکمه قرمز کنترل را فشار دادم قبل از اینکه مرد کفش سفید تصمیم بگیرد دنبال دختر بیاید،حالا دیگر اتاق تاریک بود.//
سلام بهشب جان .
کیوسک رو بخون و نظرتو بگو .
چشم
درود
فعلا فقط درود