ساعت از هفت عصر گذشته بود که وارد مجتمع تجاری مرکز شهر شدم.جمعه خنکی بود و مردم رنگارنگ در همه جای بازار دیده می شدند همه سعی می کردند شیک و اتو کشیده راه بروند و بوی ذرت مکزیکی همه جا پیچیده بود.نگاهم به پله برقی افتاد،دو کودک بلند می خندید با همه بازار فرق داشتند،لباس هایشان پاره بود و کفش به پا نداشتند اما شاد بودند و برای من دست تکان می دادند من هم ناخود آگاه برایشان دست تکان دادم به سرعت به سمت من دویدند و مادرشان را که دقیقا پشت سر من قرار داشت؛بغل کردند.
با شوق و ذوق عجیبی دوباره سوار بر پله های برقی شدند،مادر هم خوشحال بود.
این خانواده فقیر که کارشان گدایی است،عصر جمعه را تصمیم گرفته بودند تفریح کنند و چه شهر بازی هیجان انگیزی است این پله برقی.مادر متوجه شد که من به بچه ها نگاه می کنم.
مادر:آب سرد کن کجاست؟
من:نمی دونم
مادر :پول ندارم بچه هام الان تشنه اند.
من:منم ندارم.
زن خندید،من نخندیدم از پله برقی رفتم بالا بعد یادم رفت که برای چی وارد این مجتمع تجاری شدم.
نکته:این مطلب کوتاه قبل از این در هفته نامه ندای جوان چاپ شده است.
یک کارگردان تئاتر:
بیشتر با جرقهها روبهروییم تا با تداوم درخشان تئاتر
4 ماه از سال گذشته و هیچ اجرای تئاتری در بندرعباس نداشتهایم
تکنیک زمانی هنر میشود که درخدمت حس باشدتاجدی شود
به روزم
وبلاگ های به روز هرمزگان را یک جا ببینید.
تاگ هرمزگان
کاپوچینو
خلیل درخورد
رضا برومند
...
...
...
از لیست کامل وبلاگ های به روز هرمزگان دیدن فرمایید.
آلمان سوراااااااااااااااااااااااخ