بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

این هم یه داستان کوتاه با طعم صادق هدایت

چه زود بزرگ شدیم جفتمان
چه زود قد کشیدم، شدم همقد چادر مشکی مامان دوزم که کنار گذاشته بود برای همچین روزی شاید.
ریز خندیدم که: "ببین چه بزرگ شدم!"
درشت اخم کردی که: "جدیم، جدی باش."
عین همه ی وقتهایی که انگار قرار است بی مقدمه خبر بدی بدهند ته دلم خالی شد.
بحث عوض کردم که: "این هزارراهها به کجا میروند؟ بیا مسابقه. هرکس تا آنجا که چشم سرش دید تعقیبشان کند."
درشت تر اخم کردی که: "خودت را نزن به آن راه."
یکی یک کاسه آب ریخت توی دلم انگار. وا رفتم: "جر نزن، قرار ما این نبود."
چه بیرحم شدی یکهو: "کدام قرار؟!"
_ "قرار چشمهایت. مگر همه ی قول و قرارهای دنیا زبانی است؟ مگر دلی که گیر است با سنجاق وصل است که قفلش را بشود باز کرد و رهایش کرد؟"
نگاهت را گرفتی از چشمانم: "سفسطه نکن. من نخواستم. تو پیش آمدی."
_ "زبانت نخواست. دلت؟ نگاهت؟ دستانت؟"
_ "من هیچ وقت نخواستم. تو عین قربانی باتلاقی که توهم خودت بود هی دست و پا زدی تا چشم باز کردیم دیدیم اینجاییم. رودرروی هم، نه کنار هم. تو هرگز پیش نیامدی، تو فرو رفتی"
_ "بیا دیوانگیمان را بکنیم. ول کن این حرفهای صد تا یه غاز خاله خانباجی ها را. اصلا قبول.  به جان نگاهت قسم. بیا عاشق نباشیم اما لااقل عشق بورزیم."
اصلا آن خنده ات را دوست نداشتم. که خش دار و عصبی بود و لابلایش شنیدم که زبانت گفت: "برو..."
آن اولها خودت گفته بودی: "آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت.."
من نه گسستم نه رمیدم، نه گذاشتم و نه گذشتم. بعضی وقتها باید رفت و از خود گذشت. تنها نقطه ی مشترک عاشقیمان شاید همین بود. من از "خودم" گذشتم و تو هم از "من". بگذار کمی دلخوش باشم که حتی رفتنم هم خواسته ی دلت بود. که آخرین خواسته ی دلت را هم گفتم "چشم!" هرچند پای دلم رفتنی نبود...
سالهاست پای پیاده این جاده را هی میروم تا برسم به "بی تو". ببینم "بی تو بودن" چه شکلی است. همان جاده ای که قسمت نشد "باهم" در آن قدم بزنیم...

توضیح:در پست قبل عکسی از بردال گذاشته بودم و از دوستان خواسته بودم یه داستان کوتاه براش بنویسند.این داستان که الان مشاهده می کنید حاصل احساسات یک دوست خوب است که الان متوجه شدم وبلاگش رو ترکونده.وبلاگ دیوونه خونه من.

نظرات 8 + ارسال نظر
گامبرون شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ق.ظ http://nasimejoroon.blogfa.com

امروز دوم خرداد

تکرار نمیشه.

[ بدون نام ] شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ب.ظ

با داستان خانم طاهری حال کردم دمش گرم

من شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:57 ب.ظ http://mymadhouse.blogsky.com

چه انرژی ای بهت پمپاژ میشه وقتی خسته و کوفته و پر از درد و گشنه و کسل و یواش وبلاگ دوستتو باز میکنی میبینی کامنت سراسر غرغرت رو پست کرده تو بلاگش!
آدم گشنگی و خستگیش یادش میره
غرغرهاش هم!
وبلاگمو نترکوندم.. یه مدت ازش دور باشم، بلکه دلم واسش تنگ شه، بیشتر قدرشو بدونم!
م.ذ عزیز!
ممنون که حال کردی
دم خودت گرم
این وصله ها به ما نمیچسبه!

اپی شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ب.ظ http://Api-Nowrozi.blogsky.com

داستان ش از مطالبی که در وبلاگ مرحومش می گذاشت خیلی بهتر بود...
خوب

روح اله بلوچی یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.parparook.blogsky.com

برادر عباسی داستان رو مشاهده و خواندیم....صحبت از ترکیدن شد بد نیست اشارتی به ترکیدن فیس بوک هم بکنیم...البته

ماهی بالی یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:00 ق.ظ http://mahibali.blogsky.com/

اگر امروز به بندرعباس حمله نظامی شود عکس العمل شما چیست.

بنیامین دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ق.ظ http://avishanekoohi.blogsky.com

فوق العاده داستان زیبا و روانی بود
کاش دوباره ایشون بنویسند لطفا اگه می شناسینش از طرف من بگین برگرد کاراشو دوست دارم

با عکس و شعر به روزم

موفق باشین ممنون از کار قشنگتون

لی دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:26 ب.ظ http://www.leee.blogsky.com/

سلام
داستان خوبی است اما طعم هدایت نمی داد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد