«عشق دیوانگی و مرگ» عنوان کتاب عاشقانههای سکستون است که به زودی به ترجمه طیبه شنبه زاده توسط انتشارات سرزمین اهـورایی منتشر میشود. به گزارش پایگاه اطلاع رسانی سرزمین اهـورایی مجوز چاپ کتاب « عشق دیوانگی و مرگ » با ترجمه مترجم گرامی طیبه شنبهزاده صادر شده است و این اثر به زودی در فروست شعر جهان این انتشارات و در مجموعهی عاشقانههای جهان سرزمین اهـورایی منتشر میشود.
آن سکستون متولد نوامبر 1928 درماساچوست آمریکا است و ازاو به عنوان یکی از پیشگامان مکتب (Confessional poetry ) نام برده میشود او هم نسل شاعرانی نظیر سیلویا پلت است. آن در سال ١٩۴۸ عاشق آلفرد مولر ( کایو ) شد و برای رسیدن به او از محل اقامت خود گریخت. اوایل دههی 70 از کایو صاحب دو فرزند به نامهای لیندا گری سکستون و جویس سکستون شد. پس از ازدواج و به دنیا آمدن دخترش لیندا نخستین نشانه های بیماری روحی و افسردگی در آن پدیدارشد. سکستون در بسیاری از نوشتههایاش صادقانه از نبرد خود با بیماری اعصاب که بخش عمدهای از زندگیاش را با آن درگیر بود، صحبت کرده است.. او به تشویق دکتر مارتین اورن – پزشک و درمانگرش در بیمارستان گلن ساید – به سرودن شعر پرداخت. چندی بعد در اولین کارگاه شعر تحت نظر جان هولمز، شروع به فعالیت کرد. در پی تجربههای موفقیتآمیز و چشمگیر ِ شاعرانهاش، از سوی رسانههای مطرحی مثل نیویورکر، Harper’s Magazine و Saturday Review مورد توجه قرار گرفت. سکستون در سال ١٩٧۵ با سیلویا پلت در کارگاه شعر رابرت لاول، حضور یافت و بعدها، خودش در کالجی در بوستون به تدریس شعر پرداخت. او جایزه ی شعر اودینس را در سال ۱۹۵۹ دریافت کرد. اولین کتابش در آوریل سال ۱۹۶۰ نامزد جایزه ی ملی کتاب شد.در سال ۱۹۶۸ به تدریس شعرمشغول شد. و در همان سال در پی علاقه مندی به بیتل ها، یک گروه موسیقی را تشکیل داد که شعرهای خودش را می خواندند. در سال ۱۹۷۲ به عنوان مدرس شعر در دانشگاه بوستون انتخاب شد.در اواخر ١٩۶٠ و اوایل ١٩٧٠ میلادی، رفتهرفته نشانههای بیماری شیدایی (مانیا) در او بارز شد و تأثیر زیادی بر زندگی و سرودههایاش به جای گذاشت. با این وجود، کماکان مینوشت، منتشر میکرد و آثارش با استقبال دوستداران کارهایاش روبهرو میشد.
آن سکستون در سال ١٩٧۴، در گاراژ خانهاش با گاز مونوکسید کربن خودکشی کرد و در بوستون ِ ماساچوست به خاک سپرده شد.
از شعرهای کتاب:
آقای من
ببین چگونه رگ های آبی سینه ام را می شمرد
و همین طور این ده تا خال روی اش را
به چپ می رود
حالا به راست
دارد شهری بنا می کند
شهری از گوشت
خانمها !
آقایان !
این صاحب منصب صنعت گر
روزهای سختی گذرانده در زیرزمین ها
محصور شده در غل و زنجیر
مغلوب شده با خون
بافلز
با مرگ مادر
اما دوباره از نو شروع کرده
حالا هم دارد مرا بنا می کند
ببین چگونه تحلیل می رود در شهر!
تحلیل می رود با شکوه کلماتی
که مرا از آن خلق می کند
با شگفتی بتنی که مرا با آن شکل می دهد
ششصد پلاک کوچه و خیابان می دهد به من
وقتی می رقصیدم موزه ای بنا کرد
وقتی سفر می کردم به خواب
ده تا بلوک آپارتمان بنا کرد
وقتی که برگشتم
روگذر ساخت
به او گل دادم
فرودگاه را بنا کرد
آب نبات های قرمز و سبز
به دست چراغ راهنمایی داد
من اما هنوز
در سینه ام کودکی است
که آهسته قدم برمی دارد.