گمنام
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 ساعت 11:54 ق.ظ
خیلی سخته تو زندگی به جایی برسی که از هر طرف که نگاه کنی پوچی باشه.هزار راه جولو پاته ولی ته ته همه راهارو داری می بینی که هیچ کدوم به جایی نمی رسه.بهر حال بتازونو نا امید نشووو .شاید یه جورایی شخصیت منه.
۹۹سال ها از مرگش گذشته بود. اما هنوز خاطرات نامفهومی از گذشته در مغزش زمزمه می شد. جایی که کسی را در خاطره ای جا گذاشته بود . چطور می شود آدم بمیرد اما هنوز فکر کند ، نقاشی بکشد ، خاطره مرور کند و روی گلهای یخ زده خاکستری تیره قدم بزند– مثل زنده ها . امروز روز تولدش بود . شاید صد سالگی ( تقویم چیز کثیفی است ) . آنجا تکه ای از زمین بود اما حیاتی نداشت . زمینش با گلهای یخ زده خاکستری تیره٬ مثل یک سلول انفرادی بی انتها. آهی کشید و دوباره جایی ایستاد که 99 سال دوست داشت آنجا ، حداقل برای چند لحظه پنجره ای به بیرون باشد. و کسی از روبرویش٬ و پشت پنجره رد شود.
بهروز من که داستان بلد نیستم ولی ای کاش این عکسو از وسط میچیدی و بعد تکه ی سمت راست رو میزاشتی سمت چپ! اگه قرار باشه از همچین مخمسه ای بیرون برم ترجیح میدم با نفر دوم همراه هم باشیم و با هم از اینجا بیرون بریم حتی اگه دشمنم هم باشه
آن مرد ایستاد تا نامزدش برود برای او و خودش کمی آبخنک پیدا کند تا بنوشند و در مورد آینده با هم صحبت کنند... اما آن زن هیچوقت باز نگشت چون آبی پیدا نکرد.او به همسرش قول داده بود و نمی توانست زیر قولش بزند.سال ها گذشت و آن مرد از آمدن زن نا امید شده بود.آن مرد ازدواج کرد .آن مرد داشت زندگی می کرد و آن زن هنوز به دنبال آبی خنک برای آن مرد بود...آن زن حالا آب را بهانه ای قرار داده تا شاید دوباره بتواند آن مرد را ببیند...اما آن مرد داشت زندگی می کرد...آن مرد نمی خواست آن زن را ببیند...آن زن هم دنیا را با تمام آب هایش بدرود گفت...(تلخ بود یکمی)
مهر جنوب
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 ساعت 01:54 ب.ظ
سلام دوست گرانقدر پارانوئیدها همه جا هستند - مراقب باشید
چه زود بزرگ شدیم جفتمان چه زود قد کشیدم، شدم همقد چادر مشکی مامان دوزم که کنار گذاشته بود برای همچین روزی شاید. ریز خندیدم که: "ببین چه بزرگ شدم!" درشت اخم کردی که: "جدیم، جدی باش." عین همه ی وقتهایی که انگار قرار است بی مقدمه خبر بدی بدهند ته دلم خالی شد. بحث عوض کردم که: "این هزارراهها به کجا میروند؟ بیا مسابقه. هرکس تا آنجا که چشم سرش دید تعقیبشان کند." درشت تر اخم کردی که: "خودت را نزن به آن راه." یکی یک کاسه آب ریخت توی دلم انگار. وا رفتم: "جر نزن، قرار ما این نبود." چه بیرحم شدی یکهو: "کدام قرار؟!" _ "قرار چشمهایت. مگر همه ی قول و قرارهای دنیا زبانی است؟ مگر دلی که گیر است با سنجاق وصل است که قفلش را بشود باز کرد و رهایش کرد؟" نگاهت را گرفتی از چشمانم: "سفسطه نکن. من نخواستم. تو پیش آمدی." _ "زبانت نخواست. دلت؟ نگاهت؟ دستانت؟" _ "من هیچ وقت نخواستم. تو عین قربانی باتلاقی که توهم خودت بود هی دست و پا زدی تا چشم باز کردیم دیدیم اینجاییم. رودرروی هم، نه کنار هم. تو هرگز پیش نیامدی، تو فرو رفتی" _ "بیا دیوانگیمان را بکنیم. ول کن این حرفهای صد تا یه غاز خاله خانباجی ها را. اصلا قبول. به جان نگاهت قسم. بیا عاشق نباشیم اما لااقل عشق بورزیم." اصلا آن خنده ات را دوست نداشتم. که خش دار و عصبی بود و لابلایش شنیدم که زبانت گفت: "برو..." آن اولها خودت گفته بودی: "آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت.." من نه گسستم نه رمیدم، نه گذاشتم و نه گذشتم. بعضی وقتها باید رفت و از خود گذشت. تنها نقطه ی مشترک عاشقیمان شاید همین بود. من از "خودم" گذشتم و تو هم از "من". بگذار کمی دلخوش باشم که حتی رفتنم هم خواسته ی دلت بود. که آخرین خواسته ی دلت را هم گفتم "چشم!" هرچند پای دلم رفتنی نبود... سالهاست پای پیاده این جاده را هی میروم تا برسم به "بی تو". ببینم "بی تو بودن" چه شکلی است. همان جاده ای که قسمت نشد "باهم" در آن قدم بزنیم...
در واقع این تصویر آدم و حوا در بهشت است که حسن بردان از روی حسادت و تنگ نظری آن را در فتو شاپ یا یک برنامه دیگر که من اسمش را بلد نیستم دست کاری کرده
پس داستان این گونه آغاز می شود
یکی بود یکی نبود روزی حضرت آدم و حوا توی بهشت با هم دیالوگ می کردند که ناگهان ابلیس نابکار با موبایل خود یک عکس پنج مگا پیکسلی از آنها گرفت تا با انتشار عکس لختی خانوادگی آنها حال بگیرد. و اول از همه چون رابطه اش با فینی ها خوب بود آن را برایشان بلوتوس کرد. باقی ماجرا را خودتان بنویسد تا این داستان یک اثر اینتراکتیو شود
خیلی سخته تو زندگی به جایی برسی که از هر طرف که نگاه کنی پوچی باشه.هزار راه جولو پاته ولی ته ته همه راهارو داری می بینی که هیچ کدوم به جایی نمی رسه.بهر حال بتازونو نا امید نشووو .شاید یه جورایی شخصیت منه.
۹۹سال ها از مرگش گذشته بود. اما هنوز خاطرات نامفهومی از گذشته در مغزش زمزمه می شد. جایی که کسی را در خاطره ای جا گذاشته بود . چطور می شود آدم بمیرد اما هنوز فکر کند ، نقاشی بکشد ، خاطره مرور کند و روی گلهای یخ زده خاکستری تیره قدم بزند– مثل زنده ها . امروز روز تولدش بود . شاید صد سالگی ( تقویم چیز کثیفی است ) . آنجا تکه ای از زمین بود اما حیاتی نداشت . زمینش با گلهای یخ زده خاکستری تیره٬ مثل یک سلول انفرادی بی انتها. آهی کشید و دوباره جایی ایستاد که 99 سال دوست داشت آنجا ، حداقل برای چند لحظه پنجره ای به بیرون باشد. و کسی از روبرویش٬ و پشت پنجره رد شود.
بهروز من که داستان بلد نیستم ولی ای کاش این عکسو از وسط میچیدی و بعد تکه ی سمت راست رو میزاشتی سمت چپ!
اگه قرار باشه از همچین مخمسه ای بیرون برم ترجیح میدم با نفر دوم همراه هم باشیم و با هم از اینجا بیرون بریم حتی اگه دشمنم هم باشه
آن مرد ایستاد تا نامزدش برود برای او و خودش کمی آبخنک پیدا کند تا بنوشند و در مورد آینده با هم صحبت کنند...
اما آن زن هیچوقت باز نگشت چون آبی پیدا نکرد.او به همسرش قول داده بود و نمی توانست زیر قولش بزند.سال ها گذشت و آن مرد از آمدن زن نا امید شده بود.آن مرد ازدواج کرد .آن مرد داشت زندگی می کرد و آن زن هنوز به دنبال آبی خنک برای آن مرد بود...آن زن حالا آب را بهانه ای قرار داده تا شاید دوباره بتواند آن مرد را ببیند...اما آن مرد داشت زندگی می کرد...آن مرد نمی خواست آن زن را ببیند...آن زن هم دنیا را با تمام آب هایش بدرود گفت...(تلخ بود یکمی)
سلام دوست گرانقدر
پارانوئیدها همه جا هستند - مراقب باشید
بهروووووووووووووووووووووووووووووز .....
سخنرانی موسوی لاری در حمایت از میرحسین موسوی
موسوی لاری روزهای دوم و سوم خرداد به هرمزگان سفر و در حمایت از میرحسین موسوی سخنرانی خواهد کرد.
برنامه های موسوی لاری به شرح زیر است:
شنبه دوم خرداد:
مصاحبه با رسانه های اصلاح طلب ساعت 9 صبح
سخنرانی در دانشگاه هرمزگان ساعت یازده صبح
سخنرانی در شهر میناب ساعت17
سخنرانی در شهر رودان ساعت20
یکشنبه سوم خرداد:
مصاحبه مطبوعاتی با رسانه های محلی و کشوری ساعت9 صبح
سخنرانی در حاجی آباد ساعت16
سخنرانی عمومی در بندرعباس ساعت 20
مکان سخنرانی عمومی: بندرعباس ـ نرسیده به چهار راه نخل ناخداـ بعد از مجتمع نخل ـ ابتدای خیابان بهارـ ستاد شهرستان بندرعباس
چه زود بزرگ شدیم جفتمان
چه زود قد کشیدم، شدم همقد چادر مشکی مامان دوزم که کنار گذاشته بود برای همچین روزی شاید.
ریز خندیدم که: "ببین چه بزرگ شدم!"
درشت اخم کردی که: "جدیم، جدی باش."
عین همه ی وقتهایی که انگار قرار است بی مقدمه خبر بدی بدهند ته دلم خالی شد.
بحث عوض کردم که: "این هزارراهها به کجا میروند؟ بیا مسابقه. هرکس تا آنجا که چشم سرش دید تعقیبشان کند."
درشت تر اخم کردی که: "خودت را نزن به آن راه."
یکی یک کاسه آب ریخت توی دلم انگار. وا رفتم: "جر نزن، قرار ما این نبود."
چه بیرحم شدی یکهو: "کدام قرار؟!"
_ "قرار چشمهایت. مگر همه ی قول و قرارهای دنیا زبانی است؟ مگر دلی که گیر است با سنجاق وصل است که قفلش را بشود باز کرد و رهایش کرد؟"
نگاهت را گرفتی از چشمانم: "سفسطه نکن. من نخواستم. تو پیش آمدی."
_ "زبانت نخواست. دلت؟ نگاهت؟ دستانت؟"
_ "من هیچ وقت نخواستم. تو عین قربانی باتلاقی که توهم خودت بود هی دست و پا زدی تا چشم باز کردیم دیدیم اینجاییم. رودرروی هم، نه کنار هم. تو هرگز پیش نیامدی، تو فرو رفتی"
_ "بیا دیوانگیمان را بکنیم. ول کن این حرفهای صد تا یه غاز خاله خانباجی ها را. اصلا قبول. به جان نگاهت قسم. بیا عاشق نباشیم اما لااقل عشق بورزیم."
اصلا آن خنده ات را دوست نداشتم. که خش دار و عصبی بود و لابلایش شنیدم که زبانت گفت: "برو..."
آن اولها خودت گفته بودی: "آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت.."
من نه گسستم نه رمیدم، نه گذاشتم و نه گذشتم. بعضی وقتها باید رفت و از خود گذشت. تنها نقطه ی مشترک عاشقیمان شاید همین بود. من از "خودم" گذشتم و تو هم از "من". بگذار کمی دلخوش باشم که حتی رفتنم هم خواسته ی دلت بود. که آخرین خواسته ی دلت را هم گفتم "چشم!" هرچند پای دلم رفتنی نبود...
سالهاست پای پیاده این جاده را هی میروم تا برسم به "بی تو". ببینم "بی تو بودن" چه شکلی است. همان جاده ای که قسمت نشد "باهم" در آن قدم بزنیم...
بهروز
اینی که کامنتیدم داستان نبود غرغر بود
احساس میکنم خیلی چرت پرت گفتم
ببخش دیگه به بزرگی خودت و حسن
سلام
عکس جری پولاک در وبلگ فرادید
در واقع این تصویر آدم و حوا در بهشت است که حسن بردان از روی حسادت و تنگ نظری آن را در فتو شاپ یا یک برنامه دیگر که من اسمش را بلد نیستم دست کاری کرده
پس داستان این گونه آغاز می شود
یکی بود یکی نبود
روزی حضرت آدم و حوا توی بهشت با هم دیالوگ می کردند که ناگهان ابلیس نابکار با موبایل خود یک عکس پنج مگا پیکسلی از آنها گرفت تا با انتشار عکس لختی خانوادگی آنها حال بگیرد. و اول از همه چون رابطه اش با فینی ها خوب بود آن را برایشان بلوتوس کرد. باقی ماجرا را خودتان بنویسد تا این داستان یک اثر اینتراکتیو شود
سلام
یه متن در مورد این عکسی که گذاشتی نوشتم.
ولی زیاد شاید ارتباطی به این عکس نداشته باشه.