یک صبح شبیه صبح های دیگه از خواب بلند شد،خندید و یادش رفت که دیشب چه خوابی دیده،با مشت روی بالشت نه چندان نرمش کوبید و تصمیم گرفت که صبحانه بخوره،نگاهی به موبایلش انداخت دید ساعت سه نیمه شب به رختخواب برگشت و دیگه خواب نرفت.
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که از آدمی چه ماند پس مرگ
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ