شعر های تازه
فراموشی می آورد جانم
خواب خواب می رود و َنم نَم یاد هم می رود
بوسه برانداز تان می کند لبخند آن سو تر از کنارتان می گذرد
و با این که تب نشسته روی ِ پیشانی تان دست هاتان سرد سردک می شود
و لرزه ی کنارِ دست تان ایستاده بِر و بِر نگاه می کند
و این می شود که فراموشی فراموشی می آورد
همیشه که نه این جا که واژه ی آمده می رود که بیاید
از ته چاه بالا از بلندی یک نگاه پایین
بیش تر نمی شود نزدیک شد چرا که دورتر می شویم