بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

اهواز

اهواز که این روزها نفس نمی کشد شهری است که محمد و خدیجه مرا در آن به دنیا آوردند،در محله ای صمیمی که حصیرآباد نامش بود.

سایه م و من در لین ۲ کنار خانواده زندگی می کردیم،همه همسایه های سیاه پوش بودند،شهید می داد محله مان،زن ها کل می زدن و صورتشان خراشیده از چنگ هایی که می کشیدند.

تقریبن همه ما کودک کار بودیم،یکی بامیه عسلی می فروخت دیگری آب انجیر.

۲۵سال از آن روزها می گذرد،اهوازم هنوز فقیر است هنوز دیده نمی شود هنوز نفت می فروشد هنوز شهید می دهد دسته دسته .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد