بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

تا حالا سیگارت رو تو ته مانده چای سردت خاموش کردی تو بالکن

کیف کوچولو سیاهش رو برداشت و شروع به حرکت کرد،حالا بزار کمی به عقب تر برگردیم،به صبحی که شکمش شروع کرد به غر غر کردن اولش فکر کرد به این دلیل که صبحانه کم خورده بعد متوجه شد که موضوع نوعی الهام درونی است،حسی نیمه مقدس که قرار بود زندگی ش را دگرگون کنه،به سمت کیف کوچولوش حرکت کرد در فاصله سه متری کیف ایستاد به همه این سال ها فکر کرد ولی خب در واقع نمی تونه در این چند ثانیه مسخره به تمامی زندگی گذشته اش فکر کنه،نمی دونم چرا راوی اصرار داره که وضعیت رو مهم جلوه بده؟بگذریم.به کیف نزدیک شد،مسواک و خمیر دندان و یه قوطی آب معدنی بود و دو سه تا کتابی که نیازی نیست نامی ازشون برده بشه،چون احتمال داره خواننده فکرهای الکی کنه و برداشت نیمه فلسفی خاصی از نام کتاب ها بکنه که به نظرم کاملن بیهوده است،همه چیز در جای خودش بود حتی ناخن گیر کوچولی که چند روز پیش کش رفته بود،شروع به حرکت کرد،خیلی زود پشیمون شد و از سر کوچه به خانه برگشت و تصمیم گرفت صبحانه ش را کامل بخوره.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد