بهشب

یادداشت‌ها

بهشب

یادداشت‌ها

تصمیم پی یر خوزه /داستان کوتاه از شهاب آب روشن

پی یر خوزه که همه او را خوزه صدا می زدند و او اصلا از این اسم خوشش نمی آمد، صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شد، جلوی آینه رفت و احساس کرد که باید ریش هایش را بزند.  همیشه فکر می کرد بخش سفید ریش ها که از زیر چانه شروع میشود و تا زیر لب ادامه پیدا می کند توازنی با باقی ریش های سیاه ندارد.
اول صورتش را با آب توی لگن شست . کف صابون درست کرد و تمام صورتش را کف زد. مثل همیشه از زدن سبیل ها شروع کرد و رسید به زیر چانه . جایی که همیشه زخم می شد را دوباره زخم کرد و حدودا بعد از شش الی هفت دقیقه، اصلاح صورتش را تمام کرد. باید ساعت هفت به رخت خواب بر می گشت . به همه دوستانش و حتی تعدادی از مردم شهر که تنها با آنها سلام و علیکی داشت قول داده بود که صبح ساعت هفت توی رخت خواب می رود. کت و شلوار سفیدش را از کمد بیرون آورد و پوشید . سه دقیقه به ساعت هفت مانده بود.  توی تخت برگشت و دراز کشید و چشمانش را بست . مطمئن بود راس ساعت هفت می میرد.


توضیح:چند روز پیش یک عکس از حسن بردال را در وبلاگ منتشر کردم و از دوستان خواستم که برایش یک داستان کوتاه بنویسند،چند داستان بسیار خوب و خواندنی ارسال شد اما این اثر شهاب مرا بیشتر جذب کرد.با تشکر از سه نقطه،ادریس،طاهره،میسکنک و حسن اکبرنژاد.

نظرات 6 + ارسال نظر
لی پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.leee.us

مرسی بهشب جان ...
خوشحالم خوشت اومده . داستان باقی دوستان هم خوب بود . خونده بودمشون. :)
با اجازه این داستان رو با کمی اصلاح توی وبلاگ خودم هم منتشر می کنم.
مگر انگیزه های این شکلی باعث بشه دست به داستان نوشتن ببرم.

حسن اکبرنژاد پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.hakbarnejad.blogfa.com/

من هم همین داستان رو دوست داشتم. و از این داستان ها بهتر ، قطعن عکس حسن بردال هست که کُلی کلمه رو به ذهن آدم میاره.

بهنام جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:42 ق.ظ http://www.BehnamZakeri.ir

خسته نباشی

ادریس جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:47 ب.ظ http://abi-sourati.blogsky.com

ممنون بهشب عزیز...
من که هنوز تحت تأثیر داستان شهابم!

احسان ن شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ب.ظ http://radioehsan.blogsky.com


دوستش داشتم این داستان رو

طاهره چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام
داستان آقای آبروشن خیلی خوب بود. فکر می کنم انتخاب شایسته ای بود. حالا چه کتابی می خواهید بهش هدیه بدهید؟ بازهم از این مسابقات روی وبلاگتون بگذارید. من برای شرکت مشتاقم. از وبلاگ من هم بازدید کنید.

ممنون.برای کتاب با شهاب وارد مذاکره شدم ،وقتی به توافق رسیدیم اعلام می کنم.متشکر از حضور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد