من سعادت دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری را نداشتم،پدر بزرگ مادریم هم وقتی من چهار سال داشتم از دنیا رفت،اما یه مادر بزرگ خوب و مهربون داشتم که تا سال 84 هم زنده بود و در اهواز زندگی می کرد.
نام این مادر بزرگ مهربون من "آهو" بود،زنی زیبا و دوست داشتنی که برای ما خیلی زحمت کشید،آهو جان در سال های جنگ ایران و عراق در اهواز لباس سربازان را می شست،مادر بزرگ با دیگران زنان محله در آن زمان یک گروه درست کرده بودند و به صورت داوطلبانه کارهای خدماتی پشت جبهه را انجام می دادند.
ما او را "آننه" صدا می کردیم،وقتی سال 83 برای خدمت سربازی رفتم اهواز،یک راست رفتم خونه دایی بزرگم که آننه رو ببینم،او در حال خواندن نماز بود،تا صدای من رو شنید نماز و قطع کرد من رو صدا کرد،همدیگر بغل کردیم،آغوشش یک بوی نوستالژیک داشت،بویی که من رو تا کودکی هام می برد.
روزی که از دنیا رفت این بو رو می داد،بدنش رو توی آمبولانس گذاشتیم که بریم خاکش کنیم،من و بدن بی روح مادر بزرگ تو قسمت عقب آمبولانس تنها بودیم،نمی دونم چرا می خندیدم اون لحظه.برای آخرین بار بوسیدمش.
آخییییییییییییییییییییییییییی
چه آهوی مهربونی بوده .
منتظر عکس هستیم
حتمن
راستی یادم رفت بگم تو اکتیو بودنت به آهو رفته. اونم تو اون سالهل گروه جمع می کرده مثل تو :-)
آری به احتمال زیاد
ممنون از دعوتت بهشب عزیز،
من فکر می کنم ایده ی خیلی جالبیه کاش من هم «بی بی»، «بایی» یا حداقل عکسی از آنها داشتم تا در این بازی شرکت می کردم.
با "بایی" آپدیتم.
دم بایی مهربون کهکشانی ت گرم
آخی عزیزم خدا بیامرزتش دوست داشتم تو مسابقتون شرکت کنم ولی حیف دیر شد دیگه ....